اینجانب ناشناس



وقتی این خانه ویلایی که رو رخت خواب اتاقش دراز کشیدم و به پنجره رو به روم زل زدم رو اجاره کرده بودیم از اینکه قرار بود بعد ۶ سال خونه ای که قبلا در اون مستاجر بودیم رو ترک کنیم ناراحت بودم و فکر نمیکردم خیلی ساده با خونه جدید کنار بیام!!!

ولی گذر زمان و شرایط من رو با خونه جدیدمون وقف داد‌. حالا اتاق تاریکم که تو شب تاریک تر از قبله رو به روی یک اتاق با لامپ روشن در ساختمان جلوییه.
کسی که دلتنگشم فاصلش از من خیلی دوره ولی شب ها به اون پنجره زل میزنم و تصور میکنم پنجره اتاق خوابگاهشه و برق روشنه در حالی که داره کتاب مورد علاقش رو میخونه!


۲ اسفند ماه ۱۳۹۸ همونطور که تصمیم به راه اندازی وبلاگی برای نوشته هام گرفتم، تصادفی همزمان شد با انتخابات مجلس جمهوری اسلامی ایران! 

از سن هشت سالگی برام جوون های ۱۸ ساله جذاب بودن؛ تفاوتی نداشت کسی که تو خیابون میدیدم سی ساله باشه یا ۱۷ ساله! از نگاه کودکی اینجانب، هر آدمی که تو ظاهر موفق به نظر میرسید(البته با تشخیص در سه ثانیه ‌:-! ) آدمی ۱۸ ساله فرض میشد!!!

حدود ۶ ماه از ۱۸ سالگی اینجانب گذشت ولی.

ادامه مطلب


بعد مدت ها نوشتن رو مجدد شروع کردم ولی این بار برخلاف سالیان پیش ناشناس ولی در عین حال با هویت واقعی!!!

هویت واقعی آدم هارو افکارشون مشخص میکنن.

امیدوارم پس از مدت های طولانی بتونم رخداد ها و نویسه های این روح خسته رو با عنوان اینجانب ناشناس» با مخاطب هایی که شاید هرگز نباشند به اشتراک بزارم


یادش بخیر چند سال پیش، همیشه بعد از تموم شدن فیلم های تلویزیون وقتی که دیگه معمولا خوردن شاممون هم به پایان می رسید، تو همون وضعیت که داشتیم سفره رو جمع می کردیم نگاهمون به پایان تیتراژ فیلم می افتاد و عبارت با تشکر از خانواده رجبی» رو میدیدم!!!

خب این به تنهایی خیلی موضوع جالبی نبود اما قطعا اینکه چند تا سریال تو یه دوره زمانی در حال پخش از تلویزیون بودن و تو پایان تیتراژ همه این ها نوشته بود با تشکر از خانواده رجبی»، بحث برانگیز بود!!! 

ادامه مطلب


میدونی از این همه بدبختی چجوری خلاص میشیم
یه شب یه شام درست حسابی بپزی بخوریم
بعد سر فرصت همه درزای درو پنجره رو ببندیم
یکیمون شیر گازو باز کنه
بریم بخوابیم…
صب نشده همه دردسرامون پریده
آدم بمیره بهتر از اینه که خل باشه ولی فک کنه سالمه.

 

اینجا بدون من»


همه آدم‌ها تلاش میکنن که کسی رو که باهاش وارد رابطه شدن رو به هیچ قیمتی از دست ندن.
هیچکسی حاضر نیست مقدمات دور شدن عشق زندگی‌اش رو فراهم کنه و بعد در آتش دلتنگی خود بسوزه!

ولی من آن یک آدمم که یک قیمت برای از دست دادن طرف مقابلم دارم. قیمتی به نام خوشحالی او».

حاضری اگه بدونی طرف مقابلت کنار یک آدم دیگه خوشحال تره، کمکش کنی بهش برسه؟؟؟ 

برای نگه داشتنش تمام تلاشت رو بکن، تمام تلاشت رو بکن، تمام تلاشت رو بکن؛ اما اگه نشد، واقعی دوست بدارش.

دوست داشتن واقعی اگه باشه، تو هر کاری میکنی که اون خوشحال باشه؛ نه اونی که تو میخوای! 


بعد از تموم شدن دوره مهدکوک‌، لباسی مثل لباس فارغ ‌التحصیل های دانشگاه تنم کردند و آماده عکس گرفتن شده بودم!

مادرم برای کاری ترک کرد مهدکودک رو و تقریبا یک ساعت گذشت و نیومد. خیلی احساس تنهایی کردم. نمیخواستم اون لحظه که ازم عکس میگیرن تنها باشم.

مادرم یک ساعت و چند دقیقه بعد برگشت. چشمام پر از اشک شده بود. هنوز بعضی وقت ها مادرم به شوخی یا جدی با دیدن قاب عکس گوشه اتاقم میگه گریه نمی کردی عکس قشنگ تری می شد.

 

دوباره بعد اون همه سال به عکس نگاه کردم.  دوباره بعد اون همه سال گریه کردم؛ فکر میکنم بعد این همه سال این بار خودم رو گم کرده باشم.


دنباله ای برای نوشته‌ی

از چت روم تا عنتربرقیا»

​​​​​

عشق.
کلمه جالبیه! هنوز نتونستم واقعا به عمق احساس جمع شده تو این کلمه پی ببرم؛ اما معتقدم هر کسی به اندازه خودش، تو تک تک ثانیه های زندگی حسش میکنه.
 پیله‌‌ی بدی برای خودم ساخته بودم. از اسم خودم متنفر بودم. هیچ ارتباطی با هیچکسی نداشتم. عجیبه اما من به عنوان یه بچه پسر حتی یک بار هم فوتبال خیابونی بازی نکردم!!!
کم کم از پیله خودم اومدم بیرون‌! آخرین ضربه و تلنگر برای بیرون اومدن از این پیله چیزی نبود جز عشق».

ادامه مطلب


یادمه از بچگی از اسمم خیلی خوشم نمیومد. نمیدونم چرا ولی به نظرم اسم امیر» نسبت به اسم فعلی که دارم جذاب تر بود تو اون زمان. میدونی شاید جالب باشه ولی هر کسی که اسمش امیر بود و من میشناختمش، آدم به اصطلاح شاخی برای من تداعی شده بود!
بزرگتر شدم و تا به این دو سال اخیر از عمرم تا حالا خیلی کسی من رو به اسم صدا نکرده بود! شاید چون خیلی آدم اجتماعی نیستم و با هیچکسی چه تو دنیای مجازی یا چه تو دنیای حقیقی معاشرت نداشتم.
اما

ادامه مطلب


چه خوب بود اگر همه چیز رو میشد نوشت . اگر میتوانستم افکار خودم را به دیگری بفهمانم میتوانستم بگویم . نه یک احساساتی هست یک چیزهایی هست که نه میشود به دیگری فهماند نه میشود گفت ادم را مسخره میکنندهر کس مطابق افکار خود دیگری را قضاوت میکند.زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است

-صادق هدایت


چند روز پیش داشتم ترجمه یکی از آهنگ های سبک راک، مورد علاقم رو تو گوگل سرچ میکردم و با دیدن ترجمه آهنگ تمام تصوراتم در مورد اون آهنگ از بین رفت! من با اون آهنگ بهترین لحظات زندگیم رو سپری کرده بودم و باهاش خندیده بودم و گریه کرده بودم اما ترجمه آهنگ با اون چیزی که من فکرش رو میکردم این مدت کاملا متفاوت بود!
خورد تو ذوقم.
به خودم گفتم کاش هیچوقت ترجمه اون آهنگ رو سرچ نمیکردم. 

معمولا وقتی برای مسافرت به مشهد میریم و مغازه های تو خیابون ها رو میبینم، تیتر اشترودل رضوی موجود است» جلوی صورتم چشمک میزنه. تو خانواده ما تا حالا هیچکدوممون اشترودل رضوی نخوردیم. چندین بار خواستیم امتحانش کنیم اما هر بار به دلایل شاید خیلی مسخره، نرفتیم دنبالش!

ادامه مطلب


وقتی یهو همچی تموم بشه، موندن تو شوک شاید طبیعی باشه!
روزی که داشتم سه گانه‌(

پیله‌ی اینجانب) رو مینوشتم، نمیدونستم به سرعت تایپ کردن حرف های دلم همزمان همچی داره عوض میشه.
اینجانب تنها شدم! یه مدت زمان نیاز دارم تا بیشتر خودم رو پیدا کنم. برعکس چیزی که تلاش کردم این مدت باشم، باید کمتر اجتماعی باشم. برگشت به پیله قبلی نیست اما دارم کم کم میفهمم که فقط از هر پیله کوچیک تر درمیایم و وارد پیله بزرگتری میشیم


وقتی یهو همچی تموم بشه، موندن تو شوک شاید طبیعی باشه!
روزی که داشتم سه گانه‌(

پیله‌ی‌اینجانب) رو مینوشتم، نمیدونستم به سرعت تایپ کردن حرف های دلم همزمان همچی داره عوض میشه.
اینجانب تنها شدم! یه مدت زمان نیاز دارم تا بیشتر خودم رو پیدا کنم. برعکس چیزی که تلاش کردم این مدت باشم، باید کمتر اجتماعی باشم. برگشت به پیله قبلی نیست اما دارم کم کم میفهمم که فقط از هر پیله کوچیک تر درمیایم و وارد پیله بزرگتری میشیم


وقتی یکم دقت می‌کنم به زندگیامون میبینم ماها زندگی نکردیم! 
زندگی کردن رو یاد نگرفتیم فقط سپری کردن روزا رو یاد گرفتیم.‌

می‌دونم خیلی مشکلات هست و مخصوصا تو این دوره زمانی برای اکثریتمون حال و حوصله نمونده اما با خیلی چیزهای کوچیک میشه خوش بود!

رابطه ای که شروع کرده بودم به قدری زود تموم شد که تو دسته

دلتنگی اینجانب» فقط یک نوشته موجوده!
با توجه به وضعیت ای که برام پیش اومد (

مطالعه نوشته مثبت یا منفی) این چند وقت سعی کردم بیشتر از همیشه فکر کنم. به این فکر کنم که چقد کم بودیم تو همچی.
غذا های خوشمزه زیادی اون بیرونه که با یه هزینه نسبتا کم میشه امتحان کرد.
فیلم های مفهومی و عاشقانه و استراتژیک خوبی هستن که هنوز ندیدیم.
موسیقی های خوب، کتاب های خوب.

احساس های خوب؛ چقدر الکی همدیگه رو اذیت کردیم به زندگی همدیگه حسودی کردی و چقدر الکی عشق رو درست تجربه نکردیم، دوستی رو درست تجربه نکردیم، زندگی رو درست تجربه نکردیم.

دلم خوش نیست! تو هم اگه تو موقعیت من بودی و کلمه نابودی» و مرگ» رو تو چند قدمیت حس می‌کردی، راحت تر حرفم رو می‌فهمیدی.

تو خوب بودن و تو درست زندگی کردن مثل من برای دسته دلتنگی اینجانب» کم نباشیم. یه روزی میایین میبینی چقد کم گذاشتی.


چند ساعتی تا تحویل سال جدید باقی نمونده و گفتم به بهانه پایان سال ۹۸، چند خط بنویسم! به قول قدیمیامون شاید ش داشته باشه :-) 

 

با همه اتفاقات تلخ ریز و درشتی که افتاد و قصد ندارم دوباره با نوشتنش یادآور لحظات بد باشم، اما برای اینجانب سالی با اتفاقات جالب بود!

همونطور که قبلا گفتم ۱۸ سالگی برای اینجانب از کودکی سنی رویایی به نظر می‌رسید و مهمترین انتخاب زندگیم رو کردم.

تجربه های خوب و بدی رو لمس کردم و دوباره بعد از چند سال وبلاگ نویسی رو شروع کردم!

 

سعی کردم برای همه کسایی که میشناختم به هر نحوی باهاشون در ارتباط بودم اومدن سال جدید رو تبریک بگم، جدا از کدورت ها و بدی ها.

 

می‌خوام چند‌تا قول به خودم برای سال جدید بدم و امیدوارم شرمنده خودم نشم:

 

۱. بیشتر فکر کنم

۲. کتاب های خوب بخونم

۳. فیلم های خوب ببینم

۴. موسیقی های خوب گوش کنم

۵. بهتر زندگی کنم.

 

پیشاپیش عید همتون مبارک و امیدوارم سال خوبی رو پیش رو داشته باشین و اتفاقات خوبی رو برای خودتون رقم بزنین ;-) 


بعد از اینکه سرورهای وبلاگی که داشتم به دلایل نامعلوم، دسترسی پنل وبلاگ‌ها رو از بین برد و اکثر وبلاگ‌ها رو هم از دسترس خارج کرد(حالا بگذریم که کدوم سرویس دهنده و این حرفا)، چند سالی می‌شد که دیگه به سمت وبلاگ‌نویسی برنگشته بودم! 

تو این چند سال خیلی شک و تردید داشتم که وبلاگ‌نویسی رو دوباره شروع کنم یا نه اما بلاخره اسفند ماه امسال وبلاگ‌نویسی رو توی بستر بیان شروع کردم و این جرقه نهایی رو مدیون

اونجانب هستم، هر چند که یک دعوت رسمی نبود اما دیدن وبلاگی که داشت و اون شور و اشتیاق  یک دعوت شاید غیررسمی بود برای اینجانب و‌ برای شروعی دوباره تصمیمم رو نهایی کردم!!!

به هر حال خوشحالم بابت این اتفاق و این شد که اینجانب ناشناس» توی بستر بیان متولد شد :-) 

شاید منطقی تر بود که این نوشته‌ رو در تاریخ یک سالگی وبلاگ بنویسم و به اشتراک بزارم اما چون در حقیقت قصد اینجانب از نوشتن این مطلب برای تشکر خشک و خالی نیست و اصل ماجرا درادامه متن منتظرتون هست، با خودم گفتم چه بهتر که زودتر بیانش کنم!

مقدمه طولانی و شاید حوصله سربری شد ولی قول میدم (در حقیقت نمی‌تونم قول بدم پس امیدوارم که-)- توی ادامه نوشته خستگی خوندن این نوشته بلند بالا از تنتون دربره و بریم سر اصل ماجرا.

ادامه مطلب


بیشتر از همیشه بی دلیل به پدر و مادر بودن فکر می‌کنم.

اهل نصیحت کردن و این حرفا نیستم اما بیایین بچه های بهتری» براشون باشیم.

چند وقته دارم به سخت گیری های پدرانه و دلسوزی های بعضی اوقات اذیت کننده مادرانه فکر می‌کنم!

شاید رویای خیلی هامون بوده باشه که در مورد بچه هایی که خواهیم داشت قراره چجور پدر و مادری باشیم.
اینجانب که همیشه تو رویام خواستم پدری باشم که با بچه‌هام راحت باشم و اونا بتونن مثل یک کوه بهم تکیه کنن و رفیقایی برام باشن که هیچوقت نداشتم.

به خودم که نگاه می‌کنم میبینم همچین بچه ای برای پدر خودم نبودم! تو سختی ها و دردها یا حتی خوشی‌ها و خنده‌ها خودم رو دور کردم از همه. حتی پدرم، حتی مادرم!

یکم بیشتر در موردش فکر کنیم. شاید رویا‌های قشنگی که شما برای بچه های آیندتون دارین رو یه روزی یک پسر و یک دختر که الان پدر و مادرتون هستن با خودشون داشتن!

به نظر تو، بچه‌های بهتری باشیم» یا؟


عنوانی که برای نوشته‌ام انتخاب کردم شاید تو نگاه اول خیلی مسخره به نظر بیاد، شاید هم تو نگاه اول آدم رو یاد نوشته های مفهومی بندازه! اما قضیه در اون حدی که فکرش رو می‌کنین نه مسخرست و نه مفهومی. شاید هم باشه! تصمیم گیریش با شما.

ادامه مطلب


 عید امسال برای خیلی‌ها از آدم ها به دلیل ویروس کرونا و قرنطینه و. کسل کننده تر از عیدهای گذشته بود!

خیلی وقت بود که دوست داشتم چند روزی رو به عنوان مراقب یا به اصطلاح بالا سری مریض تو بیمارستان برای بعضی ها که کسی رو ندارن باشم. با توجه به

اتفاقات اخیر بیشتر مسمم شدم و بلاخره با اینکه شرایط خیلی مساعد نبود تونستم مدیر مرکز رو راضی کنم تا به عنوان مراقب بیماران سرطانی شهرستانی، چند روزی بمونم!

حامد ۲۵ ساله و علی کلاس پنجمی و محمد ۲۱ ساله.
دلم برای همشون تنگ میشه! تونستم باهاشون تو این مدت کوتاه رفیق بشم! از آرزوها و رویاهایی که هیچوقت بهش نرسیدیم باهم حرف زدیم و موسیقی شنیدیم و فیلم تماشا کردیم و  کوتاه خندیدیم و گریه کردیم.
چند شب رو روی صندلی های توی اتاق و چند شب رو‌ توی نمارخونه مرکز سپری کردم.

ادامه مطلب


میگن وقتی کسی زندگی توی دنیای واقعی‌ش خیلی اوکیه، کمتر سر میزنه مجازی! از یه طرف دیگه هم میگن تلقین، شرایط رو میکشه سمت خودش و شرایط اون چیزی میشه که به خودت تلقین میکنی.
خواستم نقشی رو برای خودم بازی کنم که نیستم. مسخرس ولی شاید یکم دلم خوش بشه قبل از اینکه اینترنتم رو وصل کنم آخرین بازدیدم رو ببینم چقد قبل تره و بگم نکنه واقعا تو وضعیت خوبی بودم.

دعواهای توی خونه از ۸ سالگی برای اینجانب قابل حس شد و خیلی وقته که قابل درک!
مادرم واقعا غیر قابل تحمل شده، رفتار غیر عقلانی که اگه علنی باشه حتما مجوز بستری توی آسایشگاه روانی داره.

از بعضی زمان ها متنفرم و از هر چیزی که وابسته به اون زمانه. از بی احترامی که مادرم بهمون میکنه متنفرم، از بی احترامی که به مادرم کردم متنفرم، از بالشتی که سمت‌ش پرت کردم متنفرم.

ساعت 1:31 دقیقه پنجشنبه. دو ساعت هنزفری رو با آهنگ هایی که داشتم رو با بالاترین صدا گوش دادم تا صدای فحش ها و نفرین های مادرم رو نشنوم! 
از داد و فریادی که چند دقیقه پیش سرش کشیدم متنفرم.

این نوشته رو دارم در حالی می‌نویسم که روی صندلی عقب ماشین دراز کشیدم، امیدوارم اکسیژن توی ماشین کم باشه و تا فردا زنده نمونم. اگه این نوشته فردا داره توی بلاگ‌ خونده میشه، به خاطر زنده موندنم از خودم عذر می‌خوام :-)

تا به الانی که دارم مینویسم آخرین بازدیدم تو دنیای مجازی ۲۱:۴۱ پنجشنبه هست. مطمئنین اونایی که آفلاینن دارن با زندگی واقعی‌شون حال میکنن؟؟؟


دلم برای آدما میسوزه. ما هیچ وقت دوست داشتن رو زندگی نکردیم. فقط بلدیم خیانت کنیم، پشت پا بزنیم یا از هم فرار باشیم. نشد یه بار چیزی رو به خودمون وابسته کنیم بعد پرتش نکنیم یه گوشه برای خودش بپوسه. اما آدما تکراری شده بودن، خیانت کردن بهشون لذت بخش نبود. این بار از یه شهر با تموم پیاده روهاش دست کشیدیم و تو تنهای رهاش کردیم. اگه یه روزی برسه که برگردیم، دیگه هیچ چراغی تو خیابونا قرمز نمیشه تا ما رو یه دل سیر نگاه کنه. اونا عادت کردن به زندگی بدون ما.

-سجاد_صابر


جواب سومین و

آخرین آزمایش هم بلاخره چند روز پیش رسید و تمام احتمالات رو به یقین تبدیل کرد.
سخت تر از بار سنگین روحی که برای اینجانب داشته، واکنش ها و بازخورد های دریافتی از سمت بقیه بوده و هست.

-سرطان ریه؟ حتما معتاد بودی
-شوخی نکن احمق، کی میخوای بزرگ بشی
-دیر میمیری! اکسیژن بیشتر والا
-جدی؟ خیلی شوکه کنندس، مطمئنی جواب آزمایش اومده؟
-یه حیوون خونگی داشتیم سرطان گرفت مرد
-امیدوارم بهتر بشی همجوره همراهت هستم، مواظب خودت باش
-اینجانب نگران نباش همچی درست میشه
-نباید با ادم های افسرده در ارتباط باشم
-امیدوارم فقط یه شوخی بد باشه

انتظار نداشتم حجم پیام های منفی که دریافت می‌کنم انقدر زیاد باشه!

نمیدونم چرا انقدر دید بقیه نسبت به اینجانب، شبیه لجن تاریخ مصرف گذشته» هست.
نمیدونم چرا تا چند ثانیه قبل از شنیدن وضعیتم، از خیلی هاشون توی صفحه چت دمت گرم» چرا انقدر مهربونی؟» و قلب» داشتم و چند ثانیه بعد تبدیل به یک کثافت غیرقابل تحمل شدم.

-احترام گذاشتنم به چشم مسخره بازی» دیده میشه
-ارزش قائل شدنم به چشم سؤاستفاده در آینده» دیده میشه

این روزها تمام حرکات و حتی نفس کشیدنم از دید بقیه با قصد و نیت خوبی نیست!

از روز‌های خوب میترسم بعد همشون یه دنیا گریه‌ست.
میترسم از روزهایی که خوبه باهام کسی، آماده ام تا باز خیس بشه پلکم.

 

باور کن نمیدونم

 2:53 بامداد \ دوشنبه 1398/1/31


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها